21/تیر/90
صبح با خبر موفقیت من، تلفنهای زیادی از خونه خودم و خونه بابا علی اینا برای تبریک داشتم. حتی اساتید محترم هم خیلی تبریک گفتن و قرار شد واسم کادو بخرن. وای چقدر اینکارو دوست دارم. تو تموم پژوهشکده هم پلاکارت (درست نوشتم؟؟؟) زدن. یکیش اینه.... حتی بابایی هم سایتش رو به همکاراش نشون داد و کلی پز از خودش در کرد البته صبح قبل از اومدن به دانشگاه، رفته بودیم مرکز بهداشت دم خونه تا سونوام رو به دکتر نشون بدم. زود رفتیم و برای سرگرم کردنت، به مهدکودکی که همون نزدیکیها بود سر زدیم و شما با وسایل بازیش بازی کردی و کلی شاد شدی. نتونستم عکس بگیرم... عصری هم که قرار بود با هم بریم استخر دانشگاه. اما دکتر تا 17:...