محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

21/تیر/90

  صبح با خبر موفقیت من، تلفنهای زیادی از خونه خودم و خونه بابا علی اینا برای تبریک داشتم. حتی اساتید محترم هم خیلی تبریک گفتن و قرار شد واسم کادو بخرن. وای چقدر اینکارو دوست دارم. تو تموم پژوهشکده هم پلاکارت (درست نوشتم؟؟؟) زدن. یکیش اینه.... حتی بابایی هم سایتش رو به همکاراش نشون داد و کلی پز از خودش در کرد البته صبح قبل از اومدن به دانشگاه، رفته بودیم مرکز بهداشت دم خونه تا سونوام رو به دکتر نشون بدم. زود رفتیم و برای سرگرم کردنت، به مهدکودکی که همون نزدیکیها بود سر زدیم و شما با وسایل بازیش بازی کردی و کلی شاد شدی. نتونستم عکس بگیرم... عصری هم که قرار بود با هم بریم استخر دانشگاه. اما دکتر تا 17:...
22 تير 1390

یک خبر خوب

سلام دختر گلم. یک خبر خوب امروز یک خبر خوب گرفتم. مامانی بعنوان کارشناس برتر شبکه آزمایشگاهی فناوری نانو در سطح کشور شناخته شدم. خیلی خوشحالم.. با وجود سختیهای تو. با وجود مرخصی زایمان ، با وجود شکستن دستم.... اما نتیجه تلاشهامو گرفتم. خدا خیلی بزرگه مگه نه... هرکی دوست داره بره ببینه. http://nanolab.ir/nt.php?nc=240 بعد اونهمه اتفاقات ناگواری رو که پارسال برای من افتاد و واسم خیلی گرون تموم شد، پام رو گذاشتم روی گاز و بکوب تلاش کردم. و حالا نتیجه اش رو گرفتم و مثه روزهای مدرسه که شاگرد اول میشدم دوباره طعم شیرین موفقیت رو چشیدم.... امیدوارم چیزهایی که تو درس و کارم وقت نشد بهش برسم ، تو دختر گلم ادامه دهن...
22 تير 1390

20/تیر/90

صبح قبل ازینکه با بابایی بیرید تو پارکینگ، جالب اینکه میدونی تو مهد اجازه خوردن  پستونک رو نداری و سریع درش میاری و میزاری و میزاریش رو میز. بااینکه خیلی دوسش داری. میگن هرچی به بچه عادت بدی همون کارو میکنه!!!!!!!!......اما دیگه بسه. خیلی خانم شدی. بخدا من خجالت میکشم بعدش هم میری اسپری بدن بابایی رو میگیری رو خودت و با دهنت میگی پیسسسس. فدات بشم که همه کارهای مارو تقلید میکنی.. به در مهد که رسیدیم دیدم سولماز جون داره ناخن پرنیا رو میگیره. ایستادم و چند تا عکس واسه وبلاگ امروز گرفتیم. سولماز جون خواست که عکسهای دوتاییتونو نذارم. آخه اون میخواد بذاره. پس من هم میزارم تا حرصش در بیاد. آخ اذیت کردن این ماد...
22 تير 1390

19/تیر/90

صبح دیدم کمی تب داری و کمی هم به سهیلاجون سفارشتوکردم . انشاله اگه حالت خوب باشه عصری میبرمت بیرون چون چند جا کار دارم. میبوسمت دخترکم، تنها کس من!!!اونقدر به وجودت نیاز دارم که خودم رو به تنهایی نصف بحساب میارم. با تو وجودم کامل میشه عشق کوچولوی من... عشق من به تو چیزی نیست که بتونم اینجا وصف کنم. فقط از خودم میپرسم یکسال و نیم پیش که نبودی من چیکار میکردم؟؟؟؟؟ دلم ازین میسوزه که ساعت سه بعد ظهر که تعطیل میشیم، توی ماشین نمیتونم با دل سیر واست کولر روشن کردم و هردو خیس عرق میشیم و من هر روز باید یک مانتو جدید بپوشم و هر روز لباس بشورم. اما عزیزم نمیزارم طاقتت سر بیاد. اگه احساس کنم داری اذیت میشی روشن میکنم. نوشتم تا ببینی دو نف...
22 تير 1390

فرهنگ لغت محیایی فصل 5

دیگه این فصل با فصلهای قبلی خیلی فرق کرده. دیگه تمام کلمات رو بعد من تکرار میکنی و بقول رویا جون، تخم بلدرچینه کار خودشو کرده.مهمترین اونها: مسی عسیسم (مرسی عزیزم)، خالهههههه ( با لهجه شیرینت که میکشیش)، آفیین ( آفرین)، عروس، دورتا ( دوستت درسا)، تُشه (ترشه)   ...
22 تير 1390

محیا در زندان

امروز 20 تیر 90 شما در زندان بودی و من اومدم عیادتت. به جرم مادر آزاری:  و با دیدن من خوشحال شدی و خندیدی: و من شکایتم رو پس گرفتم و اومدم نجاتت دادم. اما قول بده دیگه مانی رو اذیت نکنی... ...
21 تير 1390

15/ تیر/90

امروز صبح با بابایی و خونه خداحافظی کردیم تا بعدسرکار مستقیم بریم شرکت بابایی و ماشینو بدیم بهش و از همونجا سوار اتوبوس بشیم و بریم شمال. بعد 7 سال که تو دوره دانشجویی با اتوبوس تصادف کردم و 44 نفر تو اون جریان جونشونو از دست دادن، دیگه نتونستم سوار اتوبوس بشم و تا امروز ببینم خدا چطور کمکمون میکنه. هم من تحمل کنم و هم اینکه شما اذیت نکنی. امیدوارم خیلی خوش بگذره. اما بدون بابایی هرگز... به موقع خودمونو رسوندیم و با صدتا صلوات سوار شدیم تا شما گریه و بیقراری نکنی.   خوشبختانه راننده و شاگردش خیلی کمک کردن. حتی یک عروسک خوشکل بهت دادن.و شما هم از پذیرایی داخل اتوبوس حسابی حال کردی. بالاخره بسلامتی رسیدیم. دایی ج...
20 تير 1390

18/ تیر/90

صبح ساعت 5:15 رسیدیم بابایی اومد دنبالمون و کلی از دیدنت ذوق کرد با اینکه خواب بودی کلی بوست کرد تا بیدار شدی. بنده خدا بد خواب شد و حتما الان سرکارش کلی خوابش میاد. شما رو که خوابیده تحویل مهد دادم و از خودم هم چیزی نمیگم...فقط دعا میکنم که تایم ناهار برسه و برم کمی استراحت. آخه سه شب پیاپی و فقط یکی دوساعت خواب. خدایا رحمی کن!!! بعد رفتن به خونه چون خودت هم کسل بودی گذاشتی کمی استراحت کنیم و بعد دوش و چای سبز و در نهایت حالمون حسابی جا اومد. داشتم چند تا اس ام اس میدادم که اومدی گوشی رو ازم گرفتی و انداختی یه طرف و گفتی اخه...و بعد خودت رو لوس کردی و انداختی بغلم. مانی فدات بشه که دلت همیشه تنگه و محبت ازت میباره. اما نمیدو...
20 تير 1390

17/ تیر/90

تا ظهر استراحت کردیم و کمی وسایلم رو برای برگشت اماده کردم و شما هم کل زندگی مادرجون رو ریختی به هم. کمی هم بخاطر سرمای شدید کولر سرما خوردی. عصری رفتیم واسه جشن اصلی عروسی. وای که چقدر عشق میکردی. با آهنگ و رقص نور.. چشم ازش برنمیداشتی کلی با مهرناز و سحر و پریسا رقصیدی . واست لباس عروسی رو که مادرجون از سوریه آورد پوشیدم و رفتی کنار عروس و عکس دونفره گرفتین.بادکنکها رو کندین و باهاش بازی کردین. بعد عروسی هم که همه رفتن کنار دریا، من و شما و دایی جون وحید اومدیم بابلسیر، واسه برگشت به تهران. برگشتنی هم خیلی خوب بود و شما همش خواب و اذیت نکردی...چقدر میارزید که رفتیم. خیلی خوش گذشت. این هم عکس دوماد که ت...
20 تير 1390

کمک

خونه ام خیلی بهم ریخته و از بیخ و بن کثیفه.آخه یکی بیاد کمک .... کمک .... کمک .. .ببینین این زندگیمه... . دو هفته تعطیلات تابستونه دارم. اما همش شمالیم. به گمونم باید یکی دو روز زودتر برگردم و خودم به کارهام برسم... آخه نمیخوام با عجله یکی رو بیارم و سریع تمومش کنم. اخیرا هم تمام وقتم رو گذاشتم سر خونه شمال. کلا خستم... خدایا مددی ...
20 تير 1390